۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

از اینکه انسانیم



نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم خرداد 1386 ساعت 23:32 شماره پست: 22
سوار مترو شدم و چون سر خط بود تونستم بشینم. لحظه ای که قطار داش راه میافتاد یه خانم و آقای جوونی با عجله سوار شدن. یکی این مسأله و یکی اینکه خانمه اندکی شبیه فهیمه خانم دختر عموم که آدم خیلی دوست داشتنیه بود توجهمو اندکی بهشون جلب کرد و توجهم وقتی بیشتر جلب شد که وقتی نشستن، خانمه یه هم میهن و شوهرش ( چون حلقه دستشون بود) یه شرق درآورد و با علاقه مشغول خوندن شدن. یه پسربچه کچل حدوداً شش ساله کناره خانومه نشسته بود و خانومه چند بار زیر چشمی بهش نگاه کرد. حس کردم خیلی با خودش کلنجار رفت که نوازشش کنه ولی حالت جدیشو حفظ کرد و به روزنامه خوندنش ادامه داد. یه بار که حواس پسره پرت بود زیر چشمی نگاهش کرد و با گوشه ی روزنامه آرنجشو نوازش کرد. نمی دونم چرا این صحنه همچین حسی تو من به وجود آورد و من اونقدر ذوق کردم که چندبار با خودم گفتم:
خوشحالم از اینکه انسانیم
این حس اونقدر خوب بود که حتی وقتی متوجه شدم صدای اعلام کننده ایستگاه های قطار از صدای زن، تبدیل به یه صدای یه مرد حزب الهی شده که انگار داره محجوبانه با مادربزرگ همسایه سلام و احوال پرسی می کنه چندان حالم گرفته نشد. راستی کسی که به این مسأله گیر داده چه جور آدمی بوده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر