۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

هیولا در شهر



نوشته شده در یکشنبه دوم اردیبهشت 1386 ساعت 18:41 شماره پست: 9
زندگی بدل به هیولای دهشتناکی شده است و گلویم را بدجور فشار می دهد. دوباره دارم بدل به همان بچه همیشه ناراضی راهنمایی دلشاد می شوم، با این تفاوت که این بار آنچه مرا به این سو می برد دغدغه های زندگی شخصی ام نیست بلکه هجمه همه جانبه تاریک اندیشی است به تمام بالا و پایین زندگی جمعی ام و ما تبدیل به انسان های وامانده ای شده ایم که به هر خس و خاشاکی دست می اندازیم.
داستان تبرئه قاتلان قصی القلب و فاسد در کرمان که شاید خودشان هم به نوعی قربانی هژمونی گفتمان مذهبی هستند، تبدیل به یکی از همین بغض هایی شده است که راه نفس را می بندند. جالب این که یک نفرشان در اعترافاتش گفته است بر اساس محتوای نواری از مصباح به این نتیجه رسیده و هنوز هیچ کس در این مملکت جرأت این را پیدا نکرده که از این نماد اسلام سیاسی بپرسد که...........
برخورد با بدحجابی هم که آغاز شده و باز امروز این زنان و دختران این خاکند که باید بیش از پیش از وحشت مزدوران (خود تیره روز) رژیم نفس هایشان را سینه حبس کنند.
پیشترها چنین صحنه هایی را که می دیدم عمیقاً دلم می خواست خون این جلادها را برکف آسفالت های کثیف شهر بریزم( و راستش را که بگویم آنچه مانع من می شد جز ناتوانی، ترس و علاقه به زندگی شخصی ام چیزی نبود) ولی امروز در عین نفرت دلم برای همین احمق های بدبخت هم بدجوری می سوزد و از طرف دیگر می دانم خشونت خواسته این رژیم است و بهترین توجیه برای سرکوب هر مبارزه و فعالیت آرام و مدنی. گرچه کم کم این ها دیگر به جایی رسیده اند که به دنبال توجیه هم نمی گردند و گرنه دستگیر کردن آدم ها در پارک به جرم صحبت کردن با مردم و جمع آوری امضا چه توجیهی می تواند داشته باشد.
بله؛ تبدیل به بیمار لاعلاجی شده ام که حتی توهم دارو نیز دیگر به هیجانش نمی آورد و دیگر شراب هم به سرابش نمی برد.
جامعه یک چرخه فاسد و فاعلیت پارادوکسیکال است که در آن همه ما هم قربانی و هم مجرم، هم مقتول و هم قاتل، هم زندانی هم زندان و هم زندانبان، هم مرده و هم قبرستان شده ایم. ما جمهوری اسلامی ها و احمدی نژادها را می سازیم و جمهوری اسلامی ها ما را وادار می کنند تا یکدیگر را بیازایم و بکشیم:

"آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانمان يکديگر را بکشيم واين کوتاه ترين طريق وصول به بهشت بود"

حمزه و دوستانش در کرمان و نیروهای نظامی و انتظامی در سراسر ایران همان یهودیهای اردوگاه تریبلینکا هستند، که تنها برای ساعتی بیشتر زیستن همنوعانشان را می کشتند و می سوزاندند و ما بقیه قربانیانیانیم که در عین نفرت از آنان باید برایشان دل هم بسوزانیم که قربانیان جامعه ای هستند که ما ساخته ایم.
واقعاً دلم می خواهد نه فکر کنم و نه فکر کنم که دارم فکر می کنم. دلم می خواهد بخوابم؛ آنقدر بخوابم تا این روزها تمام شود ولی از شوربختی نه خوابم می برد و نه باور می کنم که اگر بخوابم و اگر بخوابیم این روزها هرگز به انتها برسد:

"با من امید معجزه از هیچ کس، وز هیچ سوی نماندست"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر