۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

ندارد

اصلا رابطه ما با اجتماع یک رابطه سادو-مازوخیستی، یک رابطه "نه بدو ره نه شکیبایی از او"یی است. اجتماع رنج‌مان می‌دهد و ظاهراً اینقدرها هم بزرگ شده ایم که بفهمیم انفرادی هم نمی شود زندگی کرد، حتی اگر اسباب معیشت جملگی فراهم باشد. اصلا میل بودن در جمع چیزی مثل قند خون است که افت کردنش را به سادگی میشود حس کرد. نیاز بودن در کنار دیگران واقعا از فرط عینی بودن در رده نیازهای فیزیولوژیک است. زندگی انفرادی فوراً آدم را دچار پرسش‌ درباره معناداری هستی خود می‌کند. که اساساً من وقتی توسط جمع دیده و درک نمی‌شوم چقدر وجود دارم؟ بعد همین اجتماعی که تا حد مرگ که نه دقیقاً و عیناً تا خود مرگ محتاجش هستی هر لحظه آزارت هم میدهد. بعد تصمیم میگیری بروی بین غریبه‌ها گم شوی که هم دُز روزانه نیاز اجتماعی ات تزریق شود و هم از این رنج مدام خلاص شوی. اما ارضای اجتماعی در جمع غریبه ها گرچه مثل "هله هوله" سیرت میکند اما زیاد زمان لازم نیست که بفهمی جای وعده های واقعی را نمیتواند بگیرد. فرار کردن از آدم‌هایی که هر جمله ات برایشان یک کتاب است به آدمهایی که کلمه کلمه جمله ات را باید برای‌شان اینقدر تفسیر و ترجمه کنی تا واژه‌ها از دهان بیفتند یک جور خودکشی است که هم درد را میکشد و هم معنا را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر